Friday, April 30, 2010

مدرنیته: اندیشه کلاسیک تجدد


تجدد(مدرنیته) چیست که از سه قرن پیش تا بحال چنین جایگاه بلندی را در عرصه علم و عمل انسانها داشته است و اینک محل باز پرسی، طرد و تعریف مجدد قرار گرفته است؟
چگونه میتوان از جامعه متجدد سخن گفت اگر دست کم یک تعریف عام از مدرنیته محل اتفاق نباشد؟ روشن است جامعه ای را که قبل از هر چیز تلاش میکند تا ساختار و عملکرد خود را با وحی الهی یا روح ملی تطبیق دهد نمیتوان متجدد نامید. نیز تجدد تغییر صرف و توالی حوادث هم نیست؛ بلکه نشر پیامدهای فعالیت عقلی ، علمی، فنی و اداری است. عقلانیت از درون در تک تک فعالیت ها اعمال و مانع از آن میشود که هیچ کدام آنها از بیرون سازماندهی شود یعنی بر اساس حل و هدایت شدن در یک نگرش عام یا بر مبنای نقشی که در ایجاد یک برنامه اجتماعی دارد. به این سان نظریه تجدد به نحو تنگاتنگی با اندیشه عقلانیت ممزوج است. ویژگی فکر غربی در زمان قویترین اتحاد آن با تجدد اینست که میخواست از نقش اساسی شناخته شده برای عقلانی شدن به اندیشه وسیع تر جامعه عقلانی عبور کند که در آن عقل تنها هدایت فعالیت علمی و فنی را برعهده ندارد بلکه حکومت انسانها و تدبیر امور را نیز متکفل است.
قویترین روایت غربی از تجدد که عمیق ترین نتایج را در پی داشت به خصوص بر این نکته تاکید میکرد که عقلانی شدن گسست پیوندهای اجتماعی، امحاء احساسات و ازاله آداب و رسوم و اعتقاداتی را که سنتی نامید، الزام میکرد و بر این نکته تاکید میکرد که عامل نوسازی یک مقوله یا یک طبقه اجتماعی خاص نبوده بلکه این عامل خود عقل و آن ضرورت تاریخی بوده که فتح آنرا تدارک میدید. به این ترتیب عقلانی شدن جز جدایی ناپذیر تجدد، ساختکار ذاتی و ضروری نوسازی میشود و اندیشه غربی تجدد(مدرنیته) با یک تصور کاملا درون جوش از نوسازی(مدرنیزاسیون) اشتباه گرفته میشود. از این منظر نوسازی ساخته دست یک مستبد صالح، پرداخته یک انقلاب مردمی یا محصول اداره زمامداران نیست؛ فرآورده خود عقل است و در نتیجه فرآورده علم، فن و تعلیم و تربیت. بنابراین سیاستهای اجتماعی نباید هدفی جز پاکسازی جاده عقل را تعقیب کند. درستی این نظر ممکن است بدیهی جلوه کند اما چنین نیست. این روایت از جامعه متجدد حتی با تجربه تاریخی واقعی کشورهای اروپایی نیز سازگار نیست زیرا در همین محیط عوامل متنوع دیگری از قبیل جنبشهای مذهبی، پاسداری از خانواده و انتقاد اجتماعی نقشی به اهمیت ترقی فنی و نشر معرفت در امر تجدد داشته اند.
به این سان غرب تجدد را همچون یک انقلاب اندیشیده و در آن زیسته است. در این انقلاب عقل هیچ میزانی را به رسمیت نمیشناسد بلکه تمامی عقاید و اشکال مختلف سازمانهای اجتماعی و سیاسی را که بر نوعی اثبات و استدلال از نوع علمی مبتنی نباشد به دور میریزد. ایدئولوژی غربی تجدد که میتوان آنرا نوگرایی(مدرنیسم) نامید تصور فاعل گزینشگر(سوژه) و تصور خدواند را که به آن وابسته بود برانداخت همانگونه که تأملات در روح را با تشریح جسد و مطالعه در اتصالات مغز جایگزین کرد. نوگرا ها میگویند که نه جامعه، نه تاریخ و زندگی فردی مقهور اراده یک وجود متعالی که یا باید بر آستان آن سر تسلیم نهاد و یا با جادوگری بر آن اعمال نفوذ کرد نیست. فرد مقهور هیچ نیست جز قانون طبیعی. این امر نباید صرفا به گونه ای مادی فهم شود چرا که مفهوم طبیعت در عصر روشنگری معنایی وسیع تر از امروز داشت چنانکه کاسیرر به خوبی آنرا بیان میکند:‹‹طبیعت تنها حوزه وجود فکری یا واقعیت مادی را که نقیض آن فکری یا روحی است در بر نمیگیرد. این تعبیر اساسا نه به وجود اشیا که به منشا و اساس حقایق راجع است. بدون آنکه به محتوا نظر کنیم می گوییم تمامی حقایقی که مستعد داشتن وجودی قایم به ذاتند، نیاز به هیچ گونه وحی ماورایی ندارند، و به خودی خود قطعی و مسلم اند به حوزه طبیعت تعلق دارند. اینها حقایقی است که نه تنها در جهان فیزیکی بلکه در جهان فکر و اخلاق نیز جستجو میشود. زیرا مجموعه این حقایق است که از دنیای ما یک دنیا میسازد. دنیای که قایم به ذات است و در جوف خویش مرکز ثقل خود را داراست.››
اگر این تاکید بر طبیعت کارکردی نقادی و غیر دینی دارد به این دلیل است که میکوشد تا خوب و بد را نه بر شالوده ای دینی یا روانشناختی، بلکه بر مبنایی اجتماعی استوار کند. این اندیشه که جامعه منشا ارزش است و بنابراین خوب آنست که مفید به حال جامعه باشد و بد آن است که یکدستی و کارآیی آنرا بیاشوبد، از ارکان اصلی ایدئولوژی کلاسیک تجدد است. آموزش یک طرز فکر جدید سیاسی و اجتماعی متمم گریز ناپذیر روایتی از اندیشه کلاسیک تجدد است با دین زدایی(عرفی کردن) پیوسته است. جامعه به عنوان مبنای داوری اخلاقی بر مسند خدا تکیه میزند و بسی فراتر از موضوعی برای مطالعه به اصلی برای تبیین و ارزیابی رفتارها بدل میگردد. نظم اجتماعی در گرو هیچ نیست جز تصمیم آزادانه بشر که او را به منشاء خوب و بد، و نه نماینده نظمی که خداوند یا طبیعت ایجاد کرده، تبدیل میکند. این تصمیم آزادانه تعبیری از اراده عمومی است. اراده عمومی دفاع از منافع اکثریت یا طبقه سه را بر عهده ندارد، این اراده تنها به کار حل مشکلات عمومی جامعه از جمله دفاع از موجودیت آن می آید، و در این صورت چه مبنایی جز عقل میتواند تا این حد فراگیر باشد.
به این سان یکی از بزرگترین الگوهای معرفی حیات اجتماعی که محوری ترین عنصر آن تطابق میان نظام و کنشگر، میان نهادها و فرآیند اجتماعی شدن است، متولد میشود. انسان دیگر موجودی که خداوند بر صورت خویش ساخته باشد نیست بلکه کنشگری اجتماعی است بواسطه نقشهایش تعریف میشود.
واژه اجتماع که ما برای تعیین یک مجموعه محسوس بکار میبریم و بواسطه مرزها، منابع اقتدار، سازمان های اعمال گر قانون و یک احساس تعلق به جمع تعریف و تحدید میشود در این طرز تفکر کلاسیک، اجتماعی معنای دیگری میابد که تبیین گر است و نه توصیف گر. زیرا جامعه و مواضع اشغال شده درون آن و عناصر تبیین و ارزشیابی رفتارها را به دست میدهد.
باید توجه داشت که ایدئولوژی تجدد گرا وقتی بدنبال دادن محتوایی مثبت به تجدد است چندان متقاعد کننده نیست، در حالیکه هنگامیکه تیغ نفی و نقد برمیکشد برنده و کوبنده است. تصور تجدد که بوسیله فیلسوفان روشنگری فراهم آمد انقلابی است اما فقط انقلابی و بس. نه فرهنگی را تعریف میکند و نه جامعه ای را؛ بیش از اینکه چگونگی کارکرد جامعه ای نو را روشن کند مبارزه علیه جامعه سنتی را دامن میزند. از انتهای قرن نوزدهم در علم جامعه شناسی آن مفهومی که اجتماع جدید را تعریف میکند گنگ است چنان که گویی این تنها اجتماع سنتی است که پیرامون اصلی سازمان یافت که به گونه ای اثباتی تعریف شده و بنابر این قادر است بر نظمی نهادی فرمان براند. و آنچه جامعه مدرن را تعریف میکند منفی است، نیروی تخریب نظم سابق است بیش از این که نیروی تاسیس نظم جدید باشد. این ضعف پیشنهادها و ارائه طریق و این قوت نقادی در فکر تجدد گرا ناشی از این است که دعوت به تجدد بیشتر از حیث مبارزه آن با سلطنت مطلقه تعریف میشود.