Friday, August 31, 2007

ادیب دانی یا تاکسی دربست

تا بحال به این فکر کرده اید که خدا ما ملت ایران را چقدر دوست دارد.اخیرا من به این کشف مهم نائل گشته ام که علاوه بر اینکه خدا به ما ایرانیان(علی الخصوص دکتر جان)اینقدر نفت داده موهبت عظیم دیگرمان که ما را از واردات متخصصان سیاسی؛اقتصادی و اجتماعی بی نیاز میکند(هر چقدر هم که تعرفه واردات را کم کنند باز به این تولید ملی اثرگذار نیست)رانندگان گرامی تاکسی ها هستند.حقا که اینان ادیب مردانی هستند فاضل.
چند شب قبل که در انتظار تاکسی بودم تا مرا به اجرای موسیقی یکی از دوستان ببرد و در حالی که حتی حربه"دربست"نیز افاقه نکرده بود یکی از این پاک مردان فاضل نیشترمزکی زد روان افزا که مرا توان جاییدن در پوست نبود.همین که سوار مرکب ایشان شدم*سخن از کمیابی این جنس(تاکسی)آوردم.ادیب که گویی دل پرخونی از وقایع اتفاقیه چند سنه اخیر مملکت داشت سفره دل بگشاد و مرا به خود خواند که ای پسربه گوش باش که این در را بسلامت بستانی**.استاد ادیب لب به سخن گشود طوماری بلند بالا از تفاسیر خود ارائه کرد که جای بسی تامل و تغرق در بحر مکاشفت دارد. در بدو امر این بزرگمرد تشری زد بر این احوالات کوپنی کردن سوخت،بسا دشمن کاه.که"الا یا ایها المحمود ادرباکیً ولا پمپها که سوخت آسان بودش اول ولی حالا شده جان کاه"در ادامه درس حجره این دانا،وی صحبت از بیرمقی عوام الناس و دلایل آن کرد و تفسیراتی دینامیکی موضوع بیان داشت که این حقیر از درک آن کمی تا قسمتی عاجز بودم.اما به دلایلی کاملا بشردوستانه این سخنان را برایتان نقل میکنم تا درس عبرتی باشد بر یاوه گویان پوچ مغز.
بنده:گویا ملت ما کمی خوف دارند از بیان بعضی چیزها؟
ادیب:نه پسرجان ملت را خوفانیده اند!!
ب:از چه رو؟
الف:از آن رو که...
ب:داداش اینجا بپیچ تو بلوار دانشجو!!
الف:آری از آن رو که ...بگذار دلایل برایت برشمارم.جوانان ما که سر بر بالین افیون نهاده اند و از نه دولت و دولتمردانش آزادند.این قسم از برنایان مملکت سوار بر هوندایان خود خیابانها را گز میکنند برای کسب نخود افیونی نشاط آور.دانشجویان نیز از بهر جلب توجهات اجناس لطیف هم حجره خود و همبستر گشتن با اینان سخت گرفتارند و دلمشغول.از سوی دیگر آنان که ره جنون نیز در پیش گرفته اند سر مبارک را چنان بر دیفال کوفته یافته اند که کاردک نیز بسختی یارای جمع کردن آن است. سالمندان را هم که دیگر نه دماغ فعل این افعال را مانده نه کمرش.با این اوصاف دیگر چه خواهی گفتنم را که
ب:آقایی فک کنم آمفی را رد کردیا؟
الف:آها راست میگی.شرمنده جون داداش،واسا بپیچم.
و این بود صحبت آن ادیب فاضل که مرا سخت انگشت حیرت بر دهان گزیدنم گرفت و دامنم از دست برفت
.مرکبش زیبا تاکسی بود نارنجی که درش یخچالی بود و به اشارتی بسته میشد:*
واژه"در" در اینجا ایهام دارد هم به ضم دال خواندنش رواست و هم به فتح دال:**
و تلاشم در روایت این گفت و شنود این بود که نهایت حفظ امانت در گرانبهای ادیب را بکار برده باشم ولاغیر

No comments: