Thursday, July 22, 2010

مدرنیته 3

مدرنیته: تاریخ گرایی
پیامد اصلی نوسازی شتابدار اقتصادی تبدیل اصول اندیشه عقلانی به اهداف کلی سیاسی اجتماعی بود. اندیشه ترقی بهتر از هر چیز نمایانگر سیاسی کردن فلسفه روشنگری است. ترقی، تحقق یک ملت به عنوان شکل ملموس تجدد اقتصادی و اجتماعی است. در این دوران(قرن نوزدهم تا آغاز جنگ بزرگ اول) بحث دیگر از این قرار نیست که با برداشتن موانع از سر راه عقل به آن اجازه جولان دهند، باید تجدد را طلبید و آنرا دوست داشت. باید جامعه ای ترتیب داد خلاق تجدد و متحرک بالذات.اما طرز فکر اجتماعی این عصر هنوز کنشگران اجتماعی را با نیروهای طبیعی یکسان می انگارد. این مطلب همان قدر در مورد تفکر سرمایه داری، که قهرمانان آن کارآفرینان جویای سود هستند، صحت دارد که در مورد تفکر سوسیالیستی، که در نظر آن جنبش انقلابی کارگری تجلی نیروهای تولیدی است که در پی خروج از تناقضی هستند که روابط سرمایه دارانه تولید در آن به بن بست کشیده می شود. آزادی سیاسی- اجتماعی نشان رجوع به طبیعت، به هستی است آن هم به برکت عقل علمی که زمینه ساز این بازیابیها میان انسان و جهان است.
تا طلوع قرن بیستم علم گرایی در حیات روشنفکری به پیروزیهای بزرگی دست یافت. اما در این قرن علوم اجتماعی و در راس آن وبر در آلمان و دورکیم در فرانسه ضمن منازعات مشهوری که در آلمان عمق بیشتری داشت با علم گرایی، که می پنداشت حقایقی که به روشنی اثبات می شود ممکن است قوانین تکامل تاریخی را عیان کنند، وداع کردند. در این بین نظریه تاریخ گرایی اعم از آنکه پوششی ایده آلیستی داشته باشد یا نه، برای بحث ما اهمیتی قابل ملاحظه تر از اندیشه علم گرایی دارد. این نظریه تجدد را با رشد ذهن آدمی، غلبه عقل را با برتری آزادی، با شکل گیری ملت یا پیروزی نهایی عدالت اجتماعی یکی میگرفت. تاریخ گرایی بساط تحلیلی را می گسترد که یک پدیده را بوسیله جایگاه آن روی محوری که یک سوی آن سنت بود و سوی دیگرش تجدد، تعریف میکرد.تاریخ گرایی در تمامی اشکال آن زیر نفوذ تصور کلیت(totalité) است که جانشین تصور نهاد(institution) شده، یعنی تصوری که در دوره قبل از تجدد موقعیتی کاملا محوری داشته است. این که اندیشه ترقی بر آن بود تا وحدت هویت رشد اقتصادی و پیشرفت ملی را بقبولاند توجیه خود را در سلطه همین مفهوم می یابد. تاریخ گرایی معتقد است که کارکرد درونی یک جامعه بوسیله حرکتی تبیین میشود که آن جامعه را به سوی تجدد میراند. هر مشکل اجتماعی در تحلیل نهایی جدالی است میان گذشته و آینده. نگرش تاریخ گرایانه گاه به جرم غیرانسانی بودن فروکوفته شده است، متهم بوده که قدرت استبدادی دست اندرکاران اقتصاد و جامعه را بر افراد، گروه های خاص و اقلیت ها توجیه کرده است. ولی خطاست اگر آنرا به تابعیت زندگی و اندیشه فردی نسبت به نیروی اقتصادی غیرشخصی فروکاهیم. تاریخ گرایی در بهترین و بدترین پیامدهایش، بیش از آنکه یک طبیعت گرایی باشد یک اراده گرایی بوده است. از این جهت نظریه سوژه در قرن نوزدهم در همه جا حاظر است. در واقع چنین میبینیم که دو جریان فکری، اندیشه گرایی و ماده گرایی، از وراء تضاد سابق میان عقل و دین، میان اخلاق مبتنی بر وظیفه و اخلاق مبتنی بر اعتقاد در هم ذوب میشود. آنچه در درجه اول اهمیت قرار میگیرد مجموعه فعالیتهای تولیدی جامعه و فرهنگ در میان ملتی است که به تمامه درگیر فرآیند نوسازی خود است.
اما چگونه چنین اختلاطی بوقوع پیوست؟ چگونه آن جدایی جای خود را به یک نظام فکری واحد، یعنی به اعتقاد به پیشرفتی سپرد که هم از نیروی محرکی از آن دست که در دین هست برخوردار بود و از نوعی بداهت حقیقت علمی؟ رمز این تغییر انقلاب فرانسه بود. در حالیکه انقلاب صنعتی روی به سوی تقویت یک تفکر تکامل گرا و حتی تحصل گرا داشت، انقلاب فرانسه نظریه کنشگر تاریخی، برخورد یک شخص یا یک مقوله اجتماعی با سرنوشت و بحث ضرورت تاریخی را وارد تاریخ و اندیشه کرد.به همین دلیل است اگر تفکر تاریخ گرا به گونه ای تنگاتنگ شریک راه اندیشه انقلابی بوده. اندیشه انقلابی مرکب از سه جزء است: مشیت آزادسازی نیروهای تجدد، مبارزه با رژیم پیشین که مانع از نوسازی و توفیق عقل است، و سرانجام اقرار به یک اراده ملی که با نوسازی وحدت هویت میآبد. تاریخ گرایی در نظام سرمایه داری که اقتصاد فرمانفرمای تاریخ به نظر میرسد و در آن تحلیل رفتن دولت را میتوان آرزو کرد ضعیف تر است. به عکس، به نسبتی که یک جامعه بیشتر باززایی یا استقلال خود را به نوسازی پیوند زند، تاریخ گرایی در آن جای پای محکم تری دارد. آلمان و ایتالیا پیش از آن که بسیاری از کشورهای دنیا به این مجموعه بپیوندند مصداق بارز آن بودند. حتی هنگامیکه اندیشه انقلابیگری در اشکال تخفیف یافته اش ظهور میکند باز هم نسبت به نظریه انتخاب طبیعی، که تاریخ را به جدال برای بقایی فرو میکاهد که در آن سازگارترها یعنی قویترها پیروزند، بسیار خیزاننده تر است. چگونه ممکن است که اکثریت ها برای یک ایدئولوژی(انتخاب طبیعی) سرودست بشکنند که وعده پیروزی اقلیت ها را میدهد. در حالیکه تاریخ گرایی و تجلی عملی آن که عمل انقلابی است، توده ها را به نام ملت و تاریخ علیه اقلیت هایی میشوراند که راه نوسازی را به طمع دفاع از منافع و امتیازات خود سد مینمایند. حال دیگر اصلی ترین شاخص قرن نوزدهم تلاش بی وقفه آن در تاریخ برای ساختن موجود عمومی از فرد است اما نه به این معنا که آنرا تابع شهر کند، بلکه با غلبه بر تضاد میان مادی و معنوی بنام جهت گیری بی بازگشت تاریخ و ماموریت تاریخی هر کنشگر اجتماعی. ابتدائی ترین نوع تفکرتاریخگرایی تفکری است مقهور نظریه تخریب نظم سابق و جستار نظمی نوین. این تفکر هیچ رابطه جدیدی میان پیشرفت و یکپارچگی اجتماعی ابداع نمی کند. برعکس، به فردگرایی بدبین است و در برابر خطرات آن، نظمی نو و اساس جدیدی برای یکپارچگی اجتماعی پیش می نهد. اگوست کنت بهترین نماینده این نوع تفکر است:"بر خلاف این دیدگاه(دیدگاه فیلسوفان حقوق طبیعی)، ذهن اثباتی تا حد مقدور و بدون هیچ تلاشی و صرفا بر مبنای ویژگی واقعی خود و به صرافت طبع صریحا اجتماعی است. برای او انسان به معنای دقیق کلمه وجود ندارد، آنچه میتواند وجود داشته باشد فقط بشریت است، زیرا تمامی توسعه ما تحت هر رابطه ای که تصور شود، از اجتماع مایه میگیرد." تاریخ گرایی با ذوب کردن آزادی فردی در مشارکت جمعی و با موضعی ضدآزادی و ضدمسیحی آغاز میشود که افراد را تابع نمایندگان جامعه، یا به عبارت صریح تر مطیع سردمداران قدرت می خواهد. نزد کنت تاریخ گرایی، علاوه بر این، درونمایه اقتدارگرایی دارد که از طریق تجربه انقلابیگری و خوفی که این تجربه از فروپاشی نظم جامعه و حاکمیت منفعت و خشونت به جا گذاشته است، تبیین می شود.
هگل نیز در سال های آموزش و شکل گیری ذهنی اش، به انقلاب فرانسه، به درهم تابیدن دو رشته آزادی شخصی و تغییر جامعه تقرب میورزید. در نظر وی، تاریخ جهان یک تکامل خطی نیست، بلکه توالی شخصیت ها و فرهنگ هایی است که هر یک عملی کلی و عالمگیر را در تاریخ به نمایش میگذارند. تاریخ از دو فرآیند مکمل جان میگیرد: گسست و پیوست(تصدیق و نفی). او در کتاب پدیدار شناسی میگوید:" روح به حقیقت خود دست نمی یازد مگر در حدودی که خود را در گسیختگی و اغتشاش مطلق بیاید. ...نیروی روح تماشای رودرروی منفی و بر این مقام باقی ماندن است. سکونت در منفی قدرتی جادویی است که آن را به موجود تبدیل میکند. این قدرت همان است که پیشتر سوژه نامیده شد." هگل هنگامیکه مقهور شدن آدمی را در مقابل قوانین تولید و کار در جامعه مدنی میبیند، به مخالفت با وابستگی به شهروندی و در نتیجه وابستگی به رابطه با دولت فرا میخواند. اندیشه ای که بر مبنای آن دیگر این فرد نیست که حامل ارزش های فراگیر است، این دولت است که این ارزش ها را در تاریخ به کمال میرساند، دولتی که جامعه مدنی باید بوسیله او کنترل شود. از نظر او روح به جز در سایه تقسیم شدن، بریدن از طبیعت، بدل شدن به آزادی خود را نمی یابد.
بزرگترین خطر تفکر تاریخ گرا زیردست قرار دادن کنشگران اجتماعی نسبت به دولت یعنی کارگزار تحول تاریخی است، و تلقی فاعلیت و گزینشگری فرد صرفا بعنوان مقدمه لازمی برای ظهور روح عینی(روح عملی) و بدنبال آن روح مطلق(روح در تحقق محض خویش). یکی از گرایشات عمیق تاریخ گرایی، هنگامیکه به نام سوژه ای که با تاریخ وحدت هویت یافته است سخن میگوید، محو کردن سوژه ها یعنی کنشگران است از این حیث که میکوشند موقعیت خود را برای افزایش آزادی خود تغییر دهند. تاریخ گرایی در نگاه مارکس، هگل یا کنت تصور انسانی را که سازنده تاریخ است، عنوان نمی کند مگر به این منظور که بلافاصله آنرا محو کند زیرا تاریخ، تاریخ عقل و یا حرکتی است به سوی شفافیت طبیعت. تاریخ گرایی قرن نوزدهم سوژه را در عقل، آزادی را در ضرورت تاریخی و جامعه را در دولت درکشید و جذب کرد.
فلسفه تاریخ در نگاه مارکس به تماشایی ترین وجه تناقض میان نیروی رهایی بخش سوژه و تبعیت آن از تاریخ را جان میدهد.در هیچ کجای دیگر در تفکر اجتماعی، کسی اینچنین تلاش نمی کند که طنین این که انسان مولف تاریخ خود است، را در گوش ها در اندازد. مارکس به اعلاء درجه متجدد است، زیرا جامعه را چون محصول تاریخی فعالیت آدمی تعریف میکند، و نه چون نظامی که پیرامون ارزش های فرهنگی یا حتی سلسله مراتب اجتماعی سامان یافته است. اما نگرش نوگرایی را با فردگرایی درنمی آمیزد. برعکس انسان مورد بحث او بیش از هر چیز انسان اجتماعی است، که به واسطه جایگاهش در جهان تولید و در روابط مالکیت تعریف میشود.
تاریخ گرایی خود را از مزاحمت های خدای اخلاقی مسیحیت نجات داد. ابتدا به سادگی آنرا با اراده به دست یابی نظم و ترقی جایگزین کرد، پس از آن به گونه ای عمیقتر دیالکتیک هگل جای آنرا گرفت که به پیروزی روح مطلق راه میبرد. این دیالکتیک به دست مارکس، با نزدیکی به فعالیت های اقتصادی و اجتماعی به موتور محرک طبیعت و عقل تغییر یافت تا مواضع دفاعی ساخته شده به دست طبقه مسلط و عوامل آنرا واژگون کند. در صدر تمامی این تلاشهای فکری تبعیت از تمامیت و وحدت(روح تاریخ) قرار دارد. اصل حرکت تکاملی تاریخ که به جای وحی الهی و حقوق انسانی می نشیند.
در حالیکه سوژه محوری یک گرایش بورژوایی به نظر میرسد، نگرش هایی که به تمامیت تاریخی فرا می خوانند، اعم از انقلابی یا خرده بورژوا، یک طبقه یا یک ملت را چنان به حرکت طبیعی تاریخ و در نتیجه به یک اندیشه گره میزنند که کنشگران اجتماعی واقعی، دیگر چیزی بیش از توده هایی نیستند که روشنفکران یا یک گروه به نام آنها اظهار عقیده میکنند. این عقیده مبتنی بر بشریتی که کنشگر تاریخ خود است، با ویران کردن توهمات فریبنده ای چون ماهیت و مبنای حقوق و اخلاق به سرسپرده کردن کنشگر اجتماعی و بویژه طبقات در پیشگاه قدرت مطلق یک نخبه سیاسی می انجامد که مشروعیت خود را بر ادعای شناخت قوانین تاریخ بنا میکند.
"امروز ما از برکت تجربه میدانیم که طرح حقائقی چون پیشرفت، مردم و ملت در شور و حال انقلابی برای این نیست که نیرویی تاریخی خلق کند که باروهای بلند پول و فساد نظم سابق را براندازد.... انقلاب ها همیشه به دموکراسی پشت کرده و انسجامی را، که نمی توانسته است جز انسجام یک دیکتاتوری باشد بر پراکندگی یک جامعه تکه شده میان طبقات تحمیل کرده اند. عصر انقلابها از راه های پر پیچ و خم به سمت ترور، سرکوب مردم به نام مردم، کشتار انقلابیون به نام انقلاب راه پیمود(چون فرانسه). به علت اینکه یگانگی تجدد و تحرک اجتماعی را تایید کرد سرانجام به شکست اقتصادی و از بین رفتن جامعه بلعیده شده بوسیله دولت-خدا رسید(چون شوروی سابق)."(از کتاب نقد مدرنیته/آلن تورن صص 154-155)

No comments: