Saturday, September 29, 2007

کاشکی ها


I have a problem that I cannot explain
I have no reason why I should have been so in pain
Having no questions but I should have excuse
I like the reason why I should be so confused
I know how I feel when im around you
I don’t know how I feel when im around you
و سرتاسر اين درد در وجود منحوسم ريشه کرده است همانند پيچکي به دور درختي پير که توان رهايي از آنرا ندارد
دردي بي ريشه که توان تاب آوردن در مقابلش را اندک اندک از دست ميدهم
و اين وجود ناپاک و آلوده که نميداند که خانه اي آيا دارد يا نه
و سرگشتي خفه اي که راه از چاه باز نميشناسد و ره بر کوير مينهد
کويري خشک و بي حيات، و تالم حيرت و وانهادگي، و زجري که در مقابل دوست داشتن ميکشم
دوست داشتني ندانستني که همچون بختک بر روحم افتاده و انرا ذره ذره ميجود و آنچه از کودکي پاکم باقي مانده ميمکداي کاش ميفهميدم اين منشا را. اي کاش ميدانستم اين علت را. و اي کاش هيچ نميدانستم
و اين حس زشت ناپاکي که از هر چه گناه نامندش و خواستني است ميترساندم. چه لذت دارد ارتکاب گناه نابخشودني هنگاميکه گرماي دوست داشتني آغوشي را به نيش ميکشي. گرمايي که هر آن يخهای وجودت را آب کند و آنرا به خورد معشوقه دهد
و اين به چشم تو لکاته آيد و براي من

No comments: