Monday, December 21, 2009

لیبرالیسم3

لیبرالیسم بر خلاف بسیاری از نظریه های اجتماعی سیاسی اندیشه ای تعین نایافته نماند. در حقیقت در فاصله سالهای قرن نوزدهم تا جنگ بزرگ اول، لیبرالیسم در بسیاری از کشورهای اروپایی و امریکایی بعنوان لحظه ای از تاریخ زندگی انسان ثبت شد.هر چند شکل دادن به نوع خاصی از جامعه میتواند موفقیتی برای لیبرالیسم به حساب آید اما در روی دیگر سکه نوعی شوربختی نیز محسوب میشود. در واقع بر سر لیبرالیسم همان روی داد که در دهه 1980 و 1990 بر سر مارکسیسم آمد یعنی: چهره مشخص نهادها و ارگان هایی که این دو ایده در آنها متجسم شده بودند، دلربایی ایده های مورد ادعا را زیر سئوال برد. درحقیقت منادیان لیبرالیسم هم بدون نادیده انگاشتن زشتی ها، در این مورد خیانتی می دیدند ناشی از بد ذاتی رهبرانی که از آزادی قانون جنگل(البته جنگلی زیر سلطه توانمندان) از ابتکار فردی وسیله تبرئه انحصارها، از مالکیت ابزار سرکوب، از امنیت مشروعیت نظم پلیسی و از خوشبینی پاداش خوشگواری های آسان ساختند؛ همان رهبرانی که ارزش های لیبرالی را برای جلب حسن نظر کسانی بکار بردند که این ارزش ها را به سخره میگرفتند. در اینجا سئوالی پیش میآید که مورد علاقه ماست: آیا میتوان لیبرالیسم را از شکلی که در دولت لیبرالی به خود گرفت جدا دانست؟ بدیهی است بخش مهمی از درونمایه مفهوم لیبرالیسم در ذهنیت عامه از شیوه های حکمرانی دولت لیبرالی، از سبک زندگی اقتصادی در چارچوب این دولت و از آن گونه مناسبات اجتماعی که دولت لیبرالی برقراری اش را تسهیل کرد نتیجه شده است.
بهترین شیوه برای سنجش موجه بودن لیبرالیسم هممانا بررسی آن به مثابه یک نظام اجتماعی تحقق یافته است. البته تحلیل این موضوع باید محتاطانه باشد زیرا این نظام یعنی دولت لیبرالی به مدت بیش از یک سده زیست و در طول این دوره جامعه با دگرگشت های بسیار ژرفی مواجه شد. با این همه این دگرگونی ها به جهش های بزرگی نینجامید. هر چند از نگاه بیرون تغییرات به نسبت چشمگیر نبودند اما نهادها چه در زمینه سیاسی و چه در زمینه اقتصادی تضمین و تثبیت شدند و کارکردشان رفته رفته پیچیده تر شد.
اما آنچه به معنای واقعی دچار تغییر شد روح نظام بود. در حقیقت میتوان دو دوره متمایز را در طول تاریخ دولت لیبرالی از هم تشخیص داد که این تمایز بیش از آنکه در شکل ظاهری مکانیسم ها باشد بیشتر در روحی بود که به این مکانیسم ها جان میبخشید. مشخصه دوره اول که میتوان آنرا دوره فتح آزادی نامید پویندگی، بلندنظری و نیز اعتباری است که ملت کم و بیش هم آوا برای ایده هایی که این دوره نشانگر فروزندگی شان بود قائل می شدند. دوره دیگر در واقع دوره بهره برداری از آزادی بود. ارزش های لیبرالی در این دوره با از دست دادن جهانشمولی خود به دست دولت مستقر غصب شدند. قدرتی که آنها را به شالوده اقتدار و منبع الهام غایت خویش تبدیل کرد و تمامی امکانات یک ایدئولوژی رسمی را به آنها بخشید. البته نباید فراموش کرد که این پیروزی ظاهری برای لیبرالیسم با پیمان شکنی و سرخوردگی همراه بود: پیمان شکنی آن عده که از آزادی های بدست آمده بی درنگ سود بردند و پس از بهره مندی خواستار توقف پویایی آن شدند و سرخوردگی توده های بیشماری که به ناتوانی آزادی در فراهم کردن بهزیستی مورد انتظار خود پی بردند.
فتح آزادی
از دید تاریخی برپایی دولت لیبرالی همزمان است با انقلابی شکست خورده و اعتبار باخته. در انگلستان ارتجاع توری در اوج خود بود. در فرانسه گرایش لویی هجدهم به قدرت واقعی بازگشت رژیم گذشته را محتمل کرده بود. اتحاد مقدس در سراسر اروپا حکومت هایی را نشاند که برا ی حفظ مطلقیت خود به سطح مامور پلیس تنزل پیدا کردند و سرانجام در ایالات متحده، رژیمی برپا داشتند که نهادهای دموکراتیک در آن به گونه ای سامان یافتند که متنفذ سالاری طبقه ای توانگر را تسهیل کرد. در حقیقت ایده لیبرالی درست می باید علیه چنین دستگاه محافظه کاری بر می خاست. اما اگر پیروزی به نسبت آسان بدست آمد بی گمان به این دلیل بود که دیوار مقابل لیبرالیسم بر خلاف ظاهر ترسناکش ویرانه ای بیش نبود. با این همه نباید از یاد برد که آزادی برای تبدیل شدن به اصلی بنیادین در همه زمینه های اندیشه و عمل باید با نظم موجود میرزمید.
درست با چنین دریافتی از آزادی بود که هواداران انواع آزادی چه سیاسی و چه اقتصادی، چه آزادی مطبوعات و اندیشه و چه حتی آزادی ملی در بالندگی آزادی همگرا شدند. اینان در جنبش گسترده ای گرد هم آمدند که تاریخ از آن به جهش لیبرالی یاد میکند. البته در میان نظریه پردازان لیبرالیسم اختلاف نظرهایی وجود داشت اما پذیرش همگانی احکامی چند به پویایی جنبش دامن زد: ارزش آزادی همچون اصل سازماندهی اجتماعی، نشاندن اراده ملی(به عنوان شالوده قدرت سیاسی) به جای خودکامگی پادشاه، کاستن از محدودیت هایی که بر فعالیت های اقتصادی سنگینی می کرد و حق آزاد اندیشی و بیان بی هراس اندیشه. با این همه این همگرایی آرزوها مانع از این نشد که در واقعیت برخی از این آزادی ها بتوانند آسان تر از دیگران به دست آیند به این دلیل که کاربست شان با مقاومت کمتری مواجه گشت یا برای قبولاندشان از پشتیبانی بیشتری برخوردار بودند. مورد آزادی اقتصادی نمونه مناسبی است: با توجه به خواست کناره جویی حکومت در واقع این آزادی مبتنی است بر واگذاری سامان دهی تولید و پخش کالاها به بخش خصوصی. در واقع این آزادی بود که در وهله نخست باعث ملحق شدن محافل اجتماعی در اغاز مردد، به لیبرالیسم شد. اتحاد برای آزادی از اینرو گرد جنبش لیبرالی تحقق یافت که در واقع این جنبش روح اصلاحات ضروری را در خود داشت.
باید توجه داشت که اگر آزادی بعنوان ارزش مطلق تلقی شود وظیفه قدرت سیاسی را تا منتها درجه آسان میکند زیرا کافی است دولت به بهانه ضرورت کناره جویی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. سئوال اینست که آیا کناره جویی قدرت سیاسی فقط راه حلی ساده انگارانه نیست که بیش از خدمت به مقتضیات آزادی میتواد آنها را به خطر افکند؟ دولت لیبرالی به این سبب از این نگرانی دور بود که هنگام طرح ریزی سرنوشت خود در واقع آزادی را تجربه نکرده بود و این عذری است موجه. در واقع دولت لیبرالی بینشی ساده انگارانه از آزادی داشت، آن را خود انگیخته می پنداشت، کاربست اش را آسان می شمرد و به توانایی سامان بخش آن باور داشت. ساختار لیبرالی به مثابه ساختار سیاسی-اجتماعی منسجم از آنرو در هم ریخت که بر اساس تفسیرغلطی از آزادی برپا شده بود. سرانجام خطا این بود که میل به آزادی با ظرفیت و توانایی زیستن با مقتضیات آزادی خلط شد.
بهره برداری از آزادی
در واقع نخستین نشانه های درماندگی جهش لیبرالی در زمینه تفکر اقتصادی نمایان شد. حدود سال 1850 موضوع های پراهمیتی که لیبرالیسم پیششتازی خود را مدیون آنها بود در راستای خدمت به حفظ موقعیت های بدست آمده در تفسیری که آنها را از مسیر پیشرفت دورساخت رنگ باختند. آری لیبرالیسم دیگر آموزه ای باز، انعطاف پذیر و بلندنظر نبود بلکه تبدیل به انجیل نظم مستقر شده بود. اما نباید از نظر دور داشت که این نظمی شکننده بود و شکنندگی اش را بحران سال 1848 به اثبات رساند. این بحران در فرانسه با برپایی کمون پاریس ترسی بزرگ در دلها افکند. میدانیم ترسی که جنبش های اجتماعی ایجاد میکنند ترسی ارتجاعی است و واکنشی محافظه کارانه بر می انگیزد که غالبا به آمیختگی آنچه درست و عادلانه است با آنچه خطرناک جلوه میکند می انجامد. بدین سان دومین مرحله دولت لیبرالی آغاز شد. در واقع دولت لیبرالی نیز مانند همه قدرت های استقرار یافته ناگزیر در این دوره جانبدارانه شد و لیبرالیسم تجسم یافته در این دولت نیز تنها در پی دفاع از خود برآمد.چنین نگرشی آشکارا به اندیشه لبیرالی خیانت می ورزد چرا که هنگامی که قدرت دولت از مردم ناشی میشود آزادی و حقوق فردی را رودرروی ابتکارهای آن قرار دادن بیش از وفاداری به آزادی به معنای تهی کردن آن از گوهر خویش است. بدین سان لیبرالیسم در گودال شکل گرایی ای افتاد که تمامی کسانی را از لیبرالیسم دور کرد که آزادی را نه میراث ویژه تنی چند بلکه فرصتی میشمردند در دسترس همگان.
بدین سان آزادی ای که عین امید بود به محافظه کاری گرایید و دولت لیبرالی به نام آن و به یاری ضابطه های قانونی از تایید و تصدیق جنبشی که گروهی انسانی به سوی نظم نوین اجتماعی می برد سرباز زد. مارکس در کتاب مانیفست حزب کمونیست به خوبی به این تضاد اشاره میکند:«حقوق شما همانا اراده طبقه تان است که در قانون تجلی یافته، اراده ای که درونمایه اش را شرایط مادی زندگی طبقه تان تعیین میکند.» درست این شیوه نگرش حقوقدانان دست اندر کار تهیه قانون های موضوعه را میتوان بی تحرکی قضایی نامید.روند این بی تحرکی را میتوان چنین گفت که ابتدا خلاقیت از ضابطه حقوقی سلب شد و سپس از قوانین برای حفظ وضع موجود سود برده شد.
با وجود اینکه لبرالیسم خواهان اندک و عام بودن مطلق قوانین است اما نظم اجتماعی و امنیت شهروندان را بر پایه همین قوانین استوار میسازد. در حقیقت دولت لیبرالی با تغییر مسیری بسیار پرمعنی سرانجام خود را در وضعیت اداره تمدنی مبتنی بر قرارداد یافت و فراتر از این اقتدار قانون را نیز با خشنودی به قرارداد بخشید. بدین سان بر پایه خودمختاری طرف های قرارداد توانایی فرد برای ایجاد شالوده و پایه حقوق به طور مستقیم به رسمیت شناخته شد. با این وصف دولت لیبرالی امکان استفاده از موقعیت ها را در اختیار اراده هایی گذاشت که توانایی تحمیل خود را داشتند. تمدن مبتنی بر قرارداد به شرطی که برابری مفروض طرف های قرارداد را در عمل بدنبال نداشته باشد در واقع حاکمیت زور را تضمین میکند. در پس خودمختاری اراده قراردادی بر پایه توافق(از روی ناچاری) نهفته است.
خیانت دولت لیبرالی به لیبرالیسم در روند بهره برداری از آزادی بدانجا رسید که خود قدرت دولتی نیز در این راستا به کار گرفته شد. قدرت که میبایست پاسدار آزادی ها باشد همدست منافع شد و آزادی به جای اتکا بر فضیلت های خود از توسل به فشارهای دولتی نیز به خود ترسی راه نداد.«آزادی بسنده نبود...» و قدرت لازم آمد. قدرتی که چون سرمایه داری رسما به کارش نمی بست مسئولیت اش را هم بر دوش نداشت هر چند از قبل آن سودهای بسیاری بدست آورد. در واقع همدستی سیاست و سوداگری به عنوان یکی از عیب های رژیم های لیبرالی که حتی هنوز هم در ذهنیت عامه متبلور است از اینجا برمی آمد. نمونه ساخت راه آهن امریکا و فرانسه تنها یکی از صدها هزار مورد فرمانبرداری قدرت دولتی از منافع خصوصی است که در نهایت به زایش نهادی به نام لابی منجر شد که در امریکا حتی به آن جایگاهی رسمی بخشیدند.
اگر دولت لیبرالی بر اصول ناظر بر پیدایش خود پای بند مانده بود نمی بایست شکل گیری کاست حکومتی ای را تسهیل کند که در روند کاربست قدرت از بدست آوردن امتیازهای مادی و ارضای خودپسندی های محرک انسان بازنایستاد. باری میدانیم که چنین نشد و دولت به جای اینکه جایگاه قدرتی باز باشد در قدرتی بسته منقبض گردید. بدین سان دولت که از دید آموزه ای بی ارزش بود به هدفی تبدیل شد که «دودمان های بورژوا» آن را در چنبره گرفته بودند.
بدین سان حکومت لیبرالی به گونه ای از حکومت تبدیل شد که به یاری آزادی به دفاع از موقعیت های بدست آمده پرداخت نه حکومتی که قلمرو آزادی را بگستراند و برشمار بهره شمندان از آن بیفزاید.

No comments: